بودا به دهی سفر کرد زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه ی زن شد کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رساند و گفت: این زن، هرزه است لطفا به خانه ی وی نروید بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت آن گاه بودا گفت: حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن هرزه ساخته اند برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش
+ نوشته شده در جمعه 27 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان های کوتاه اموزنده,داستان های کوتاه واقعی,داستان های واقعی, ساعت 6:12 توسط phna
|
|